farna
مدرسه ها شروع شده بود وما به صورت شیفتی میرفتیم مدرسه بعد مدرسه هم کمک بابا ومامان.بارندگی اون سال زیاد بود سیل اومده بود راه روستا مسدود بود مجبوربودیم کفشارو در بیاریم تا از اب بگذریم بریم مدرسه بچه ها برای اینکه از زیر تکلیف در برند هر روز دفتر کتابارو خیس میکردن که افتادیم تو اب و معلما گاهی باور گاهی هم تکالیف اضافه یه معلم زبان داشتیم که هیج بهونه ای رو قبول نمیکرد یه روز چون من شاهد شدم که دختر عموم افتاده اب ودفترشو اب برو منو تنبیه کرد واز کلاس بیرونم کرد ومن گفتم بری بر نگردی که زد هفته بعدش تصادف کرد مرد ومن ناراحت که من نفرین کردم ولی بچه ها دلداریم میدادن که قسمتش بوده. روزی که تنبیه شدم تو راه برگشت دختر عموم افتاد تواب گ...